ضجه های ویرانی من.....


دلنوشته های تنهایی من

 

سنتور خاک خورده در کنج اتاق، ریتم سادگی هایم را در یک هارمونی اشک مینوازد .

عکسهایم شکسته شده اند و دستهایی برای پنهان شدن احساس سرد من ،

کلمات را یک به یک میشمارد. انتظار، دلتنگی، بغض و یک استکان قهوه تلخ نقش بسته است بر

تار و پود این کلبه کوچک ولیکنبا اشکهایی بزرگتر از قطره های باران نشسته بر پنجره .

فقط ساده خواهم نوشت : سکوت شب فراموش خواهد شد در یک ذهن مسموم از عاریت عشق

تو در ارتعاش خاطرات به خاک نشسته ام قدم هایت را آهسته بردار، مبادا کسی فراموش کند

اینجا قهوه را هرگز شیرین نمی نوشند. قهوه چی خاطراتم را صدا میزند

و من یک استکان قهوه تلخ دیگر....

بنویسید : جز وحشت از سکوت شب، عشق را به بازی میگیرند آدمها و فراموش میکنند

قدمهایی که به ضیافت یک قهوه تلخ برداشته ایم ....

ضجه های ویرانی من را آهسته بنواز سنتور شکسته من .
 اینجا دستها را باید پنهان کرد مبادا هرزگی را میان انگشتهایت جا بگذارند
مسافرانی که آهسته قدم میزنند بر سنگفرش دوست داشتن.
من از حقارت عشق سکوت کرده ام . اینجا یک روزمرگی زیبا
خواهد بود برای نوشیدن تمام قهوه هایی که فراموش کرده ایم.
خاطرات دلتنگی، لیوان ها را میشکنند، چیزی جز یک لبخند ملیح
بر جای نمیگذارند این لحظات و من درحسرت نگفتن دوستت دارم ها
در آغوش بی کسی هایم میسوزم . انتظار و باز هم سراب یک آغوش بی پناه
مرا خسته میکند. دستهایت چگونه مینوازند ریتم تنهایی مرا .

 

 قدمهایت مرا سیراب میکنند از حجم نبودن هایت و آرام تر از هر بهانه ای به آغوش

 نزدیک میشوم . نمیدانم قصه هایم را باید از میان ترانه های مجنون بی لیلا خواند یا تنهایی

تو را در کتاب لیلای بی مجنون آرام زمزمه کرد. ثانیه ها فراموش میشوند در فراسوی زمان

و ما خیابان های شهر را پر از یادگاری های بی بهانه میکنیم . سنگفرش ها، قدم هایمان را

 میشمارند و لمس دستانمان را حرارت میبخشند و گریه هایمان را بیصدا دفن میکنند.

دقیقه ها، غروب را برایمان نقاشی میکنند و رسم میکنند خط لبهایت را رو لبهای سرد من

و چه آسان مرا به آتش میکشانند. اینک زمان توقف کرده است در پشت یک خوشبختی .

اشکها و لبخند ها ، آغوش و نوازش و لمس یک بوسه مرا به سمت خداحافظی میکشانند

در این ثانیه ها . چقدر دلگیرند کلمات خداحافظی ...! مثل گریه می مانند

اینجا فصل گریه است و من در انتظار لیلای بی مجنون قصه ها هستم

 

در نبودن او شرمسار ترانه های بی زمزمه مانده ام و در رخوت معصومانه این سکوت شب،

آرام و آرامتر به انتها میرسم و بیصداتر از هر بغضی صدایش خواهم زد . در این آوردگاه

انتظار، از فراسوی زمان مرا به تلخی کلمات میکشاند و گریه هایم را بر چشمهایم

جراحی میکند این بغض زخمی و من ابلیس ترین ترانه احساسم را به مرداب رسوایی

خواهم کشانید. زورق خستگی هایم در سراشیبی مرگ برافراشته شده اند. چه کسی خواهد

توانست شاپرک های خاموش را در پایکوبی دلتنگی های من آرامش ببخشد. اینجا سکوت شب

است. تاریکی، ترس رفتن نیست. نبودن مرا اینگونه خاموش و بیصدا کرده است .

چه کسی نیست .....؟  کسی چرا نمیخواند ترانه های انتظار را ....!!

من از انتهای مرگ هراسی ندارم . از این می هراسم که کسی نبودنم را ساده فراموش کند...

بیا غروب گورستان را به نظاره چشمانت بکشان که چگونه در این سروده های زخمی خون

میبارند و تو هنوز باور نداری اینجا کسی رها نمیشود از حس سرد زمستان در

بی پناهی یک خاطره . اینجا خاطره هایت را به آتش میکشانند، عشق را به سخره میگیرند

و تنها حس شوم مردن را در قلب تو جلا میبخشند. روی نیمکتهای خالی از بودنت

برگهای ریخته را میشمارم و شهر تو شهر غمگین تنهایی من میشود. اینجا هزاران

روح خواب آلوده مدفون شده اند در پشت قدمهایم و من آرام گریستن را به تماشا

گذاشته ام .ببار ترانه دلتنگی، تکرار کن قصه تنهایی و آرام بمان

در کنج خیابان خلوت شهر، میخواهم قاب عکسهایت را در آغوش سرد

و بی روح تن تو نقاشی کنم. اینجا کسی حتی به چشمهایم نگاهم نکرد کسی مرا

در آغوش نگرفت. اینجا دوست داشتن هم منجمد میشود...

 

تمام خاطرات یک شب بارانی، اندیشه ویرانگر مرگ را در سکوت شب من، به دست تو

خواهد سپرد. دیواره های خشتی احساس من، به دست کوچه های بن بست شهر

سپرده خواهد شد تا تنهایی های مسافران این شهر خیالی را مزین کند بر

غریب ترین گذرگاه اشک و سکوت زمان. میدانم شبی سکوت من هم خواهد شکست .

چه غمگینانه تسلا میبخشم روح زخمی خود را ....

سکوتم را شنیدی....؟

 

فریاد استخوان هایم نشسته است در چشمهای به هرز رفته ام، اما هنوز خاطره ها در

ذهن کلمات به جای مانده است و من اسیر خط خطی های یک احساس بی پایان شده ام .

مستی کدامن شب ، شیون های کدامین بغضِ دلتنگ و خود زنی کدامین شهوت،

مرا به بیراهه های شهر رسانیده است که از انتهای دهلیزهای متروک و بن بست های

همیشه تاریک، تمثیل عشق را در خود میشکنم

مبادا بگویند عاشق است و عشق را اینگونه میخواند............

اینجا پرواز را هرزگی می نامند و شهوت را میپرستند. اینجا خط مشق تنهایی من،

 خط خطی شده است

و کسی سکوت شبم را نمیشکند...

به کدامین دلواپسی و انتظار میشود پاسخی به دلتنگی های شبانه خویش داد.

این سکوت دیگر سهم من نیست بگو که چقدر شکسته ام ...

تو عاشقانه ترین زخم را بزن بر تن خسته و پیکره من و ببین چگونه ترانه ای دیگر سروده

خواهد شد . اینجا سهم من، گناه پاکترین احساس عاشقانه خواهد بود .

چه کسی باور خواهد کرد.... اشکهایم خواهد آمد بی آنکه دستهایت نوازش گر شانه ای باشد.

ثانیه به ثانیه در بیقراری هایم عذاب خواهم کشید

برای قدمهایی که تا مرز دلتنگی برداشتیم در شهر تنهایی من . اشکهایت را در شهر من جای مگذار

چیزی بگو خاطره، مگذار اشکهایم غوطه ور شوند در چشمهای سیاه من .
تمام دلخوشی ام، پرسه زدن در ثانیه های بی انتظار خاطرات است .
لاشه های عزا را در خاک خاطرات خویش پنهان میکنم و میگذرم بیصدا تر از
سکوت شب خویش، مبادا کسی ترحم را هدیه ببخشد به تنهایی من.
با پای برهنه در تک تک خاطره ها قدم خواهم زد. گریه های بیصدا،
اشکهای خون آلود و بغض های به گل نشسته در ساحل خاطرات را
در پشت این نوشته های متروک ذهن، به دار تنهایی میاویزم.

به آرامش من لبخند میزنند بی آنکه در تنهایی من سرک

کشیده باشند. چه کسی میخواهد خاطرات را در سکوت شب من

به سنگسار یک بغص بیصدا برساند..

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

ذبیح الله محمدی بردبری
ساعت19:33---14 تير 1393
ســــراغ از مـــــن نمـــی گيــری گل نــازم

نمــــی شناســــی صدای کهنـــه ی ســــازم

نمـــی دونــی مگــــه اينجــــا دلــم تنگـــه ؟

نمــی دونــی مگـــــه با غصـــــه دمسازم ؟

هــــــوای گريـــــه داره ايــن دل ســــــردم

چشـــام گريــون صـدام لرزون تويــی دردم

شبـــــا تــو کوچـــه ی پـر ماتــم و تاريــک

بــــه دنبــــال چراغ خونـــــه مــــــی گردم

بــرات گفتـــم حديـــث برگ خشــک و بــاد

لالايــــــی قصــــــه ی پروانــــه و شـمشـاد

ســــــراغ از من نمــی گيـــری نگيــر امـــا

فراموشــــــم نکــــــن پروانـــــه ی زيبــــــا

ســــــرود بی وفايـــی رو چـــرا خونــدی ؟

مگــــه لالايی هامــــو بــرده ای از يـــــاد ؟

نـذار يادت بره پروانــه ی زيبـای مـن روزی

شــــده قلبـــــــی اسيـــــر خونـــه ی غــم ها


hamsaret:Fariba joon
ساعت21:28---18 تير 1392
از لبخندت برای تغییر دنیا استفاده کن...
نگذار دنیا لبخندت را تغییر دهد.....


hamsaret:Fariba joon
ساعت21:22---18 تير 1392
گاهی نباز داریم که کسی فقط حضور داشته باشد...
نه برای انکه چیزی را درست کند یا کار خاصی انجام دهد, بلکه فقط به این خاطر که احساس کنیم کسی کنارمان است و به ما اهمیت میدهد....


Fariba joon
ساعت21:00---18 تير 1392
لحظاتی در زندگی هست که باید برخیزی و نگاهی به پشت سرت بندازی و چشمهایت را ببندی..باید عادتهایی را در وجودت به فراموشی بسپاری..باید, بایدها و نبایدهایی را جایگزین کنی.. برخیزی و اغاز کنی زندگی را,
باید متولد شوی.....


f
ساعت12:02---20 ارديبهشت 1391
انسوی ناکامیها خدایی است که داشتنش جبران همه ی نداشته هاست...

gilas
ساعت21:10---22 فروردين 1391
تنها باش....زندگی کن.....ارزو کن.....فقط خدارو داشته باش....

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







Power By: LoxBlog.Com